رها بهمنیرها بهمنی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

رها عشق مامان و بابا

رها بهمنی دختر اسفند ماهی من

بدون عنوان

خیلی دلم برات تنگ شده.نگام به ساعته که زودتر سه و نیم شه و تعطیل شیم بیام پیشت و محکم بغلت کنم . ببوسمت فرشته من
29 مهر 1391

بدون عنوان

سلام دخترکم دیشب تختت رو جدا کردیم(از خاله حسنیه ات تقلید کردم!!!) و تو رو روی تخت خودت خوابوندیم.اصلا نمیتونستم بخوابم تا صبح هزار بار پا شدم و چکت کردم راست میگفت حسنیه خیلی سخت بود.اما میخوام یواش یواش عادتت بدم با اونکه تختت رو کنار تخت خودمون تو اتاق خواب کذاشتم اما چون تو بغلم نیستی و گرمی نفست رو حس نمیکنم نمیتونم بخوابم. بابات شبها میخواد امپراطوری کنه و بس غلت میزنه کل تخت رو میگیره من و تو له میشدیم به خاطر همین مجبور شدم جدات کنم تا جفتمون زنده بمونیم. ...
26 مهر 1391

تو داری دندون در میاری و من در آرزوی لبخند تو...

      رهای نازم.داری دندون در میاری .دیشب تاصبح خواب نرفتی ،تب کرده بودی و ناله میکردی و به خودت میپیچیدی.تو ناله میکردی و انگار خنجر به قلب من میزدن.دوست داشتم همه دردهای دنیا مال من بود و تو آروم بودی و مثل همیشه میخندیدی.دوست داشتم من میمردم و ناراحتی تورو نمیدیدم.سختترین شب زندگیم بود تا حالا تورو اینجوری ندیده بودم تو ناله میکردی و من  گریه میکردم.وای خدای من کی تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟ مامان میگه تا ٢٨ تا دندونت در بیاد همینقدر درد میکشی ،خدایا من تحمل ندارم.....من نمیتونم تاب بیارم تورو ناراحت ببینم.من دلم برای خنده های تو لک زده.دلم میخواد به جای تو دندون در بیارم.... ...
26 مهر 1391

بدون عنوان

گل نازم،قندعسلم،شیرینی زندگی من مامان باز دلش گرفته مثل خیلی وقتای دیگه. دخترکم یاد بگیر آدم ها رو خوب بشناسی بعد بهشون اعتماد کنی و باهاشون هم کلام و هم پیاله شی.یاد بگیر هیچ آدمی هرگز تغییر نمیکنه.حتی اگه دیوونه تو باشه و در حد پرستش تورو بخواد هم تغییرش موقتیه.یک روزه،یک ماهه نهایت یک ساله...دوباره میشه همون آدمی که از اول بوده.همون آدمی که تو ذاتشه با همون رفتارها و همون عادات و همون فرهنگ...و اگه تو مانعش شی و ازش تغییر بخوای اون بدتر میشه بیشتر میخواد خودش باشه بیشتر غرق گذشته اش میشه.... دختر نازم ،من این درس زندگیم رو بهت یاد دادم تا حواست رو جمع کنی و هیچ وقت طعم شکست رو نچشی.هیچ وقت مجبور نشی چیزی رو تحمل کنی ،هیچ وقت تنها نم...
26 مهر 1391

بدون عنوان

دخترک نانازم این روزها خیلی غرغرو شدی همش داری ناله میکنی و نق میزنی.احتمالا به خاطر دندون در آوردنته.بیچاره مامان جون که باید نگهت داره و تو خیلی اذیتش میکنی. دختر نام قدرشناسی رو یاد بگیر .یادت باشه بزرگ شدی مامان جون خیلی به گردنت حق داره با اونکه خودش مریضه اما تو رو قبول کرد و نذاشت ببرمت مهد.البته قراره تا یک سالگیت پیشش باشی و بعد تشریف ببری مهد.  
22 مهر 1391

بدون عنوان

چقدر حس قشنگ و شیرینیه.انگار تو آسمونام.پر از حس مادرانه شدم.تو زل زدی تو چشام و گفت ی ماما همیشه دوست داشتم قبل از بابا بگی مامان راستش خیلی حسودیم میشد تو اول بگی بابا...اما دختر باوفا و با معرفت من دل مامانت رو نشکستی و اول مامان رو گفتی. الهی فدات شم خیلی خیلی حس آرامبخشی بود.قشنگترین لحظه دنیا.دوست داشتم زمان متوقف شه و همیشه همون لحظه جاویدان بمونه.من یه خوشبخت به تمام معنام.تو قشنگترین دختر دنیایی   ...
17 مهر 1391

برای تو

  ٦ماه گذشت ...6 ماه با تو زندگی کردن ...6 ماه از تو نفس گرفتن ...٦ ماه در تو رشد کردن ... ٦ ماه بیداری ...6 ماه خوشحالی ...٦ ماه با تو در هر ثانیه ...٦ ماه به معنای تمام لبخند ... دختر نرم و نازکم آهنگ خوش زندگیم نقش سبز زندگی من ... گل قشنگم اطلسی پر از رنگم اقاقی بنفشم ... روح لطیف زندگی آغشته به عشقم آرامش درون و بیرون ... حضورت در زندگی من و پدرت جاودانه باد .دلت گرم ٬ پایت قرص و لبت خندان نوگلم کودکی کن و شاد باش ... و بیاموز انسان بودن را .همچنانکه در تکاپوی شناخت خودت و جهان هستی ! چه زیباست دیدن تو در هنگام بازی و شگفتی تو از دیدن رنگها ! وچه زیباترست آن زمان که در کالسکه چشمهایت به دنبال چرخ ماشینها و دوچرخها میدود ! و متع...
10 مهر 1391

بدون عنوان

         دخترکم ،دیروز برای اولین بار گذاشتمت تو روروئک و تو کلی ذوق کردی و میخندیدی .دکمه های جلوش رو میزدی صدای آهنگش خیلی بلند بود میترسیدی.اما باز میخندیدی.قربون خنده هات برم من... ...
10 مهر 1391

بدون عنوان

خیلی دودلم صبحها که میرم سرکار کجا بذارمت؟مامان جون خیلی مریضه تو هم که ماشالله تپلی و سنگین شدی. نمیتونه بغلت کنه خیلی هم که لوس شدی باید یکی مدام نازت رو بخره و باهات صحبت کنه و برات شکلک در بیاره تا تو بخندی.اگه کسی باهات حرف نزنه و تحویلت نگیره انقد دست و پا میزنی و براش بلند بلند میخندی تا طرف مجبور شه باهات صحبت کنه و تو تازه شروع کنی دلبری کنی و براش عشوه بیاری.(یه تهرونی اصیلی!!!!!) میخوام یه مدت بذارمت مهد کودک دلم نمیاد .میترسم اذیتت کنن و زیاد بهت نرسن یا داروی خواب آور بهت بدن.هرقد دنبال پرستار گشتیم گیرمون نیومد همه اونایی که اومدن یا خودشون بچه نداشتن و بچه داری بلد نبودن یا آدم های مناسبی نبودن و مشکل خانوادگی داشتن و یا...چ...
8 مهر 1391